کتاب

کتاب من جا مانده ام

من جا مانده‌ام

من می‌خواهم دیگران این کتاب را بخوانند. روایت ‌مردی که خاطره‌ی عزیزانش را با چنگ و دندان حفظ می‌کند و از لابلای این سطور به‌راحتی می توان دید که تا چه اندازه خوشبخت بوده است. می‌شود رایحه‌ی خوش روزهای رفته را از برگ‌به‌برگ این کتاب بویید. اگرچه سایه‌ی اندوه بر روزگارم افتاده و رخوت و افسردگی دربرم‌گرفته، اما با اندک توانی که مانده، به گواهی احساسم کلمات را پیدا می‌کنم تا در این روزهای رخوت وملال چراغی کوچک برای فرزندانم بیافروزم. به آن‌ها بگویم اگر هزار بار دیگر هم به دنیا می‌آمدم، باز دلم می‌خواست پدر آن‌ها باشم. بگویم ممنون که در مجال کوتاهتان آن‌قدر خوب بودید، آن‌قدر نبوغ و زیبایی به جهانم بخشیدید. شما بودید که اشتیاق پدری را در من بیدار کردید. به وسعت دلتنگی بیکرانه‌ام دوستتان دارم.

زندگی نامه ها

دختری نابغه که دوست و همدم پدر بود

به قلم: علیرضا قندچی
1400/07/13

درسا قندچی در بیست و یکم دی ماه سال هزار سیصد و هشتاد و یک معادل 11/01/2003 در تهران دیده به جهان گشود. پدرش دکترعلیرضا قندچی، مدیریت شرکت نوین پارسیان و مادرش سرکار خانم مهندس فائزه فلسفی بود. ارمغان میلاد این دختر به عنوان اولین فرزند برکت و رشد اقتصادی خانواده بود. درسا دختری بسیار بازیگوش و فعال بود و از همان ابتدا روحیه و ذوق هنری خود را به معرض نمایش گذاشت، به طوری که استادان نقاشی خویش را به شگفت وامیداشت. درسا عاشق حیوانات خصوصا گربه بود و لقب “همیار گربه ها” را برای خویش برگزیده بود و در کودکی و تا حتی نوجوانی در کوچه ها و پارک ها از آنها مراقبت می کرد و در خانه از گربه ی خویش با عشق نگهداری می نمود.

 

 

سال اول تا سوم دبستان را در مدرسه حکمت در محله سعادت آباد گذراند ودرسال 2014 هنگامی که یازده سال داشت به همراه برادرش پارسا (دانیال) و پدر و مادرش به کانادا مهاجرت کرد. دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه ی  Cummer Valley و دوران دبیرستان را در Jean Vanier تا مقطع دهم گذراند.

 

درسا پیانو را از سن هشت سالگی شروع به نواختن نمود و استعداد ویژه ای در این زمینه از خود نشان داد. به طوری که چندین بار رسیتال پیانو در مدرسه اجرا نمود. دختري پر تلاش و پر از ايده هاي نو بود و در تک تک آثار هنری او خلاقیت وی مشهود و بارز می باشد. در كنار تلاشش كه او را محكم و سرسخت و به نوعی شخصیتی مستقل ، قوی و خودساخته نشان ميداد، او بسيار مهربان و دلسوز بود و در تمام مراسم های خیریه مدرسه مشارکت می نمود. او همراه هميشگي پدر و دوست او بود و با ايده هايي نو هميشه سعي بر خوشحال كردن پدر داشت و سرشار از شور و شوق زندگي بود. از سن یازده سالگی شروع به فراگیری گرافیک رایانه ای و ساخت انیمیشن نمود و در این کار بسیار موفق بود، به طوری که از سن چهارده سالگی وارد قرارداد با شرکت های کانادایی و آمریکایی شد و با این روش مقرری درآمد خود را مهيا كرده بود. در یوتیوپ تحت نام  Maxieبیش از صد و پنجاه هزار نفر عضو داشت و همه ی آنها تحسین کننده­ی کارهای انیمیشن و خلاقیت او بودند. پشتکار و هوش مثال زدنیش که از پدر و مادر نابغه اش به ارث برده بود عامل اصلی موفقیت های چشمگیر او بود. در مدرسه به عنوان کارآفرین، هنرمند و ریاضی دان بارها جوایز دریافت نمود .

رشته مورد علاقه او براي دانشگاه حقوق بود، زیرا نگران پایمال شدن حق دیگران بود و اینکه توانایی لازم در دفاع از مظلوم را نداشته باشد، چرا که بسیار متعهد به انسانیت بود، برای آن ارزش قائل می شد و براساس آن در زندگي قدم برمي داشت و بار­ها از این دغدغه ی فکری اش با پدرو مادرش صحبت نموده بود.

او در بازگشت از سفری که برای دیدار از خانواده رفته بود، در هیجدهم دی ماه هزار و سیصد و نود وهشت، معادل 8/01/2020، تنها سه روز باقی مانده به جشن تولدی که پدر برایش در خانه تدارک دیده بود، در کنار مادر مهربانش ، پارسای 8 ساله و صدو هفتاد و سه نفر از مسافران پرواز PS752 مسیر تهران به اکراین به آسمان ها رحلت نمود و داغش بر دل پدر منتظر و چشم به راه، خانواده ها و تمام مردم ایران ماند و دیگر هرگز نتوانست به رویاهایش جامعه عمل بپوشاند.

روحش شاد و یادش گرامی.

 

—————————————————————————————————

درسا، رفیق پدر

برای درسا قندچی، مسافری در 752

(نویسنده علیرضا قندچی (پدر

 

بود. درسا قندچی در 21 دی ماه 1381 به دنیا آمد. پدرش علیرضا و مادرش فائزه

قدم درسا سبک بود. از وقتی پا به این دنیا گذاشت، رونق و شادی را به خانه آورد. دخترک بازیگوش زیبا که مدادش را روی کاغذ می‌گذاشت و بعد از دقایقی تصویری شگفت‌انگیز جلوی چشم بینندگان خلق شده بود. معلم‌های نقاشی‌اش از درس دادن به او لذت می‌بردند. او راز رنگ‌ها را می‌دانست. او می‌دانست چطور صورت پسرکی متعجب را روی کاغذ بیاورد و یا دختری را که از چیزی ترسیده است. گل‌ها، پل‌ها، عروسک‌ها. عروسک‌ها و گربه‌ها.

درسا عاشق گربه‌ها بود. خودش را “همیار گربه‌ها” صدا می‌کرد. در پارک‌های تهران گربه‌های بی‌پناه را غذا می‌داد، گاهی اگر بچه گربه‌ای پیدا می‌کرد به خانه می‌آورد و می‌گفت “گناه داره. مادرش رو گم کرده.” بعد مداد و کاغذش را برمی‌داشت و تصویری از گربه‌ی سیاه و سفید در مدتی کوتاه روی کاغذ ثبت می‌شد.

 

سال اول تا سوم دبستان را در مدرسه حکمت در محله سعادت آباد گذراند و درسال 2014 هنگامی که یازده سال داشت به همراه برادرش پارسا (دانیال) و پدر و مادرش به کانادا مهاجرت کرد . دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه ی  Cummer Valley و دوران دبیرستان را در Jean Vanier تا مقطع دهم گذراند.

 

درسا همان‌طور که در نقاشی و انیمیشن زبردست بود، در موسیقی هم از خود استعداد نشان داد. پیانو را از سن هشت سالگی شروع کرد و خیلی زود پای ثابت رسیتال‌های مدرسه شد. درسا فکر می‌کرد. وقتی قطعه‌ای را می‌زد فکر می‌کرد، وقتی با پدرش راپسودی بوهمیِ گروه کویین را هر صبح می‌شنید، وقتی در داون‌تاون شهر تورنتو مردی کارتن‌خواب را می‌دید.

“”بابا! هم می‌تونم قصه‌ی این آدما رو بگم. هم می‌تونم نقاشی شون رو بکشم هم… باید یه راه دیگه ای هم باشه”.

درسا خلاق‌ترین دختریست که می‌شناختم. با هم و دست در دست هم به کنسرت‌ها می‌رفتیم، در مهمانی با هم می‌رقصیدیم، وقتی پیانو می‌زد من گوشه‌ای روی صندلی‌ام نشسته بودم و چشم می‌بستم. او بزرگ می‌شد. او بزرگ می‌شد و هر روز شخصیت محکم‌تر و مصمم‌تری از خود نشان می‌داد. قوی، خودساخته و مستقل.

از یازده سالگی دست روی گرافیک رایانه‌ای و انیمیشن گذاشت. چهارده ساله که بود با شرکت‌های کانادایی و امریکایی قرارداد بست و درآمدی کسب کرد. کانال یوتیوبی راه انداخت به نام  MAXIE که خیلی زود صد و پنجاه هزار نفر دنبال‌کننده داشت. این روزها کامنت دوستدارانش را می‌خوانم که از شور، انرژی و نبوغ درسا حرف می‌زنند. نبوغی که در پرواز ps752  از دست من و دنیا رفت.

در مدرسه به او جایزه‌ها دادند. کارآفرین، هنرمند، ریاضی‌دان.

“بابا! گفته بودم می‌تونم قصه‌ی این آدما رو تعریف کنم ولی الان می‌دونم می‌خوام چکار کنم. به مامان هم گفتم. می‌خوام حقوق بخونم. برای گرفتن حق این آدما باید درس حقوق خوند…”

درسا یک روز پیش از پروازش نگران شروع جنگ جهانی سوم بود. برای دوستش نوشت که می‌ترسد کسی آنها را بمباران کند. دوستش به او گفت نگران نباشد. درسا جواب داد که پس لواشک‌ها سالم به تورنتو خواهند رسید. پیش از این او انیمیشنی ساخته بود که پیش آگهی تلخی از یک واقعه‌ی ناگوار می‌داد. از عروسک‌هایی که سقوط می‌کنند. قرار بود بعد از رسیدن به تورنتو کار این انیمیشن را تمام کند. عملی نشد.

درسا با مادرش فائزه و برادرش پارسا سوار آن هواپیما شد و با نرسیدنش داغی عمیق و تلخ بر جان پدرش گذاشت، بر جان اطرافیانش، دوستانش و بر جان ملتی که او را و استعدادش را از دست دادند.

فائزه، تا آخرین لحظه با بچه ها

به قلم: علیرضا قندچی
1400/07/13

فائزه در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۲ در تهران دیده به جهان گشود. او بخشی از دوران کودکی‌اش را در محله‌ی ستارخان تهران و سپس کرج گذراند، اما دوباره برای گذراندن دبیرستان به محله‌ی ستارخان بازگشت. دوران دبیرستانش را در مدرسه‌ی سلیمی جهرمی تمام کرد و در رشته‌ی ریاضی فیزیک فارغ‌التحصیل شد.

فائزه در سال 1371 با رتبه عالی در رشته مهندسی مکانیک وارد دانشگاه صنعتی شریف شد که بهترین دانشگاه‌ مهندسی ایران است. کاری شگفت که آرزوی هر دانش آموزی بود، آن هم در سال­هایی که قبولی درکنکورسراسری بسیار دشوار بود. دانشگاه صنعتی شریف با ساختمان‌های قدیمی و درخت‌های پا به سن گذاشته‌اش دختری را به یاد می‌آورند که کلاسور به دست سرشار از شوق یادگیری و جسور و جاه طلب وارد یکی از ساختمان‌های قدیمی می‌شود. او نخستین دانشجویی ست که دستگیره در کلاس را باز می‌کند و جایی در ردیف‌های جلو می‌نشیند. تخته‌های سبز روبرو، استادی که به زودی خواهد رسید و دانشجویان جوانی که یکی یکی وارد می‌شوند. فائزه میداند که باید نفر اول باشد و هرگز به کمتر از آن راضی نمی شود.

 

در سال چهارم دانشگاه باهمسرش علیرضا قندچی که به عنوان مدرسش در دانشگاه علم وصنعت بود، آشنا می‌شود. آشنایی‌ای که به ازدواج می‌ انجامد. زوج هم‌رشته‌ای که با تکیه بر تحصیلاتشان شرکت موفقی را پایه‌گذاری می‌کنند. شرکتی که هنوز، حتی بعد از رفتن او، در تهران فعال است و نفس می‌کشد. علیرضا او را نه تنها همسری لایق، بلکه بهترین دوست و همراه خود نیز می‌داند. دوستی که حالا از دست رفته است و دلتنگی او قلب علیرضا را هر لحظه به درد می آورد.

فائزه حتی بعد از ازدواج هم دست از ادامه تحصیل نمیکشد. او آنچنان مصر است که کارشناسی ارشد مکانیک و همچنین مدیریت اجرایی را با موفقیت به پایان می‌رساند و در سال 1381 وقتی 29 ساله است صاحب فرزندی به نام درسا می‌شود. درسایی که همسفر و همپای اوست و در آخرین سفر هم کنار مادر می‌ماند. درسایی  که درعمر کوتاهش به اندازه‌ی عمر بسیاری از آدم‌ها خلاقیت هنری به خرج می‌دهد و دانش و فهم و درکی فراتر از سنش دارد به طوری که پا به پای پدر پیانو آموخته و برای پدر مانند یک رفیق بی بدیل می­ماند.

درسا تنها نمی‌ماند. فائزه در سن 38 سالگی در سال 1390 فرزند دومش پارسا را بنا به خواسته ی درسا با نام شناسنامه ای دانیال به دنیا آورد. پسرکی سرشار از انرژی که فائزه و علیرضا آینده‌ای درخشان پیش روی او می‌بینند. آنها برای جهت دادن به آن همه شور و انرژی برنامه های مدونی در نظر گرفته بودند.

 

خانواده‌ی چهار نفره ی فائزه و علیرضا در سال ۲۰۱۴ با هزاران امید و آرزو و طرح و نقشه برای زندگی بهتر به کانادا شهر تورنتو مهاجرت می‌کنند. در شهر جدید فائزه گرفتاری‌های فراوانی دارد. او حالا یک مادر شاغل است و می‌خواهد رشته‌ی خودش را ادامه دهد و به مانند ایران در مهندسی موفق باشد .اما نگهداری از بچه‌ها هم آسان نیست و وقت زیادی از هر روزش به تربیت فرزندانش می‌گذرد. فائزه با نهایت همت و تلاش مضاعفش سعی میکند مادرانگی اش را به بهترین نحو انجام دهد. او نباید کلاس پیانوی درسا، کلاس گرافیک و نقاشی و تمرین های تنیسش را فراموش کند. درسا باید بتواند مثل پدرش خوب پیانو بنوازد. کلاس های ورزش پارسا از قلم نیوفتد، چون روزی می‌خواهد فوتبالیستی مشهور شود و یا یک پاکورباز حرفه ای، شاید هم به مدرسه ی رقص برود و در آنجا رقص را حرفه ای و اصولی ادامه بدهد. فائزه از پس هر دو مسئولیتش به خوبی برمی­آید. او در عین اینکه مادری ست که اجازه نمیدهد آب توی دل فرزندانش تکان بخورد، یک زن سخت‌کوش و موفق هم هست که عرصه را خالی نمی گذارد و حتی در جوامع غربی که پیشرفت کردن و فضای رقابتی تنگاتنگ است هم کوتاه نمی آید و با مشورت همسرش درزمینه‌ی تجارت املاک، موفق به سپری کردن امتحانات و گرفتن گواهینامه اشتغال بکار میشود و در شرکت

Home life Bayview مشغول به کار شده و چندی نمی­گذرد که همچون گذشته با پشتکار و هوش فراوان، در این زمینه می­درخشید و جایزه‌ی بهترین Realtor در سال 2018 را از این شرکت دریافت می‌کند. مدیریت مشترکش با علیرضا بر شرکت نوین پارسیان در ایران همچنان ادامه دارد و طبع ذاتی پیشرفت و در یک جا نماندن او را به تحصیل در رشته‌ی وکالت مهاجرت می کشاند و شروع به تحصیل در دانشگاه اندرسون تورنتو می کند. او همان دختر جوانی‌ست که اولین نفر خودش را به کلاس درس دانشگاه شریف می‌رساند، او همان دختر جوانی ست که نمی‌خواهد به سختی‌های زندگی و مهاجرت باج بدهد. درها باز می‌شوند و او چون دونده‌ی ماراتن در این جاده می‌دود و خط های پایان موفقیت را یکی پس از دیگری در می نوردد.

حال غبار جنایت دردناک هشتم ژانویه خوابیده است. حال فائزه، پارسا و درسا در کنار هم در قطعه‌ی 97 بهشت زهرای تهران در آغوش یکدیگر آرمیده اند. یادبودها در دانشگاه شریف، در دانشگاه اندرسون، در دانشگاه تورنتو و بسیاری از جاهای دیگر به پایان رسیده‌اند و حال مدتی از این جنایت شوم گذشته است.

خانم رخشان بنی اعتماد، کارگردان نامی سینمای ایران، در حاشیه­ی مراسم یادبود عزیزان علیرضا قندچی در مسجد فاطمی چنین نوشت:

“امروز پدری را دیدم که سیلاب غم غرقش کرده بود و آمده بود تا درباره گام های ارزشمند همسر از دست رفته اش سخن بگوید، از تلاش های بی بدیل زنی که در بلبشوی نامردمان و شرایط نابرابر و محیط مردانه و سرشار از خشونت این مرز و بوم برای همین وطن به کار گرفته بود، همسری که درس خوانده و آگاه بود، منفعل نمانده بود و به حرف خانم معصومه ابتکار که زن را ابتدا یک آشپز میداند گوش نکرده بود

.”

حالا علیرضا در نبود فائزه به کیف خالی ای که تحویلش داده اند نگاه میکند، کیفی که لکه هایی از خون و سوختگی روی آن نمایان است، می‌تواند دفتر یادداشت او را ببیند که شعری از فروغ را در آن به یادگار نوشته است:

 

“و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و کنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد ؟

ای یار

ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند ..”

پارسا که می دوید

به قلم: علیرضا قندچی
1400/07/13

او دانیال (پارسا) قندچی است. پدرش علیرضا، مادرش فائزه، و خواهرش درسا قندچی. حوالی سپیده دم بیست و چهار فروردین سال نود در بیمارستان لاله تهران متولد شد و بیشترین شور و هیجان جهان را برای خانواده اش به ارمغان آورد.

وقتی تنها دوسال داشت همراه خانواده از ایران به کانادا مهاجرت کرد. پدر و مادرش برای او آرزوهای بزرگی در سر می پروراندند. آرزوهایی که می‌توانست از شیطنت و اشتیاق کودکانه ی پارسا، نابغه ای استثنایی بسازد. خواهرش درسا بسیار او را دوست داشت و همواره همچون مادری نگران از او نگهداری می کرد.

او بسیار مهربان، برونگرا و پر از انرژی بود و دوستانش بسیار او را دوست داشتند. عاشق رنگ قرمز بود، عاشق هیجان، عاشق کشف کردن، مثل قهرمان قصه هایش فلش! کفش‌های قرمزش او را وادار به دویدن می کرد، او می‌دوید و زندگی با قدم هایش جاری می‌شد، انگار در هشت سالگی تمام راز هستی را درک کرده باشد، انگار که خبری خوش در چشم های پر از ستاره اش باشد، زمین از شور بی حد و حصر او زیر پایش می‌لرزید و آسمان با لبخند نگاهش می‌کرد. شیطنت می‌کرد، گوشه گیر نبود. در هر موقعیتی نقش خودش را برای بازی و جست و خیز پیدا می‌کرد و دوستان زیادی داشت.

پیانو می‌نواخت و آرزوی نواختن به مانند پدرش را داشت. بسکتبال و فوتبال یاد گرفته بود. برای تیک تاک ویدیوهای جذابی می‌ساخت و دیوانه وار عاشق رقص و پارکور بود و طوری موزون می‌رقصید که گویی جهان به تماشای او نشسته است..

با پدرش در پائیز سال 1397 به تهران آمدند و با مراسم کهن سنتی ایرانی و شب یلدا آشنا شد. در مدت حضورش در ایران نگارش زبان فارسی را آموخت. وقتی سوار مترو شده بودند و اسامی ایستگاه­های مترو را که به نام شهدا نامگذاری شده اند می‌شنید، از تکرار کلمه شهید کنجکاو شده بود. از پدرش پرسید: “شهید یعنی چی بابا؟” پدرش برای او توضیح داد. توضیحی تلخ که احتمالا ذهن کودک هرگز با آن کنار نیامد: “کسی که برای آرمانش، وطنش کشته می‌شود”.

پدرش نمی‌دانست پارسای کوچک که حتی معنای شهید را هم نمی‌فهمید مدتی بعد خود “شهید” نامیده خواهد شد، پارسا معنای شهید را نفهمید و پارسا شهید نشد، بی رحمانه کشته شد، پارسا آرمانی جز زندگی کردن نداشت.

روزی پارسا در پارک ملت شروع به رقصیدن کرد و کودکان زیادی محو رقص او، دورش حلقه زده بودند و او خرسند از نگاه تماشاگرانش با عشقی مضاعف می‌رقصید و ای کاش که جهان تا ابد با او می‌رقصید، ای کاش چرخش زمین قدرشناسانه تر با رقص پاهای کوچکش که به زمین می‌کوبید، کنار می­آمد..

پارسا فارسی را در مدرسه‌ی ایرانیان در شهر تورنتو هم می‌آموخت. در مدرسه زبان فرانسه را تا دوم دبستان فرا گرفت. به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه قادر به صحبت کردن بود. او می‌خواست زبان فرانسه بداند و فکر می‌کرد که هر چه زبان­های بیشتری بلد باشد بهتر است، اما هیچ کس نفهمید که زبان زور و جنایت از هر تیغی برنده تر است، هیچکس نفهمید جانیان و جنایتکاران به چه زبانی سخن می‌گویند. آنها که همیشه دست به ماشه اند برای نابودی عشق، برای نابودی حیات، برای خاکستر کردن رویاهای دور و دراز یک پدر که چشم­اندازهای روشنی برای فرزندانش در سر می پروراند، برای مدفون کردن آرزوهای بزرگ پسربچه‌ای هشت ساله که در آغوش مادر و خواهرش از بلندای صدها متر سقوط می‌کند.. سقوطی که از هر صدایی سهمگین تر و مهیب تر بود.

ما تا روز محاکمه عزادار مسافرانمان هستیم، نه این سقوط را باور کرده و نه عاملان و آمرانش را می‌بخشیم، این را به صاحبان عظیم ترین جنایت تاریخ بشریت خواهیم گفت، در هر پستویی که خزیده باشید شما را بیرون خواهیم کشید، هر باج و حیله ی شما را عیان خواهیم کرد، ما آنقدر داغدار هستیم که تا رخت رسوایی بر تنتان نکرده ایم از دنیا نخواهیم رفت.

پارسا در بازگشت از سفرش به ایران، در هشتم ژانویه سال دوهزار و نوزده، روزی که جهان سیاه­ترین روز تاریخش را سپری کرد، با شلیک دو موشک سپاه پاسداران جمهوری اسلامی از دنیا رفت و غم بی پایانی را سهم پدر، خانواده و دنیا کرد.

جای او امن است، در آغوش مادر و خواهرش درحالی که تنها هشت سال داشت. پدربزرگ هم چند متر آنطرف تر آرامیده است. همان پدربزرگی که پارسا در سفر آخر سراغش را می گرفت. “آقاجون کجاست میشه بریم پیشش؟” آنقدر پرسید تا راه منزل آقاجون را پیدا کرد.

بعد از رفتنش، جعبه خاطراتش را از مدرسه به پدر دادند. دفتر مشق‌هایش، کفش‌هایش، یادداشت‌های دوستانش را… یادداشت هایی که گواهی می­داد که همه اطرافیانش آن وروجک را دوست داشتند، بس که دوست داشتنی بود. فرصت نشد از استعدادهای نابش استفاده کند، بخت با او یار نبود تا بتواند روی بناهای کوچک و بزرگ پارکور کند، توی هیچ سالن بسکتبالی پرتاب سه امتیازی نخواهد گرفت و تمام پیست های رقص دنیا دلتنگ پیچ و تاب هایی که به تنش می داد خواهند ماند، کفش‌های قرمز سرعتی‌اش خیلی زود از حرکت ایستاد. اما راه دادخواهی او و همسفرانش هرگز نخواهد ایستاد.

یادبودها

دل نوشته ها